!!!زن موذی و با ذکاوت
یک کشاورز اسکاتلندی، یک گالن رنگ و یک سطل از فروشگاه دهکده خرید، و پیاده بطرف مزرعه خود براه افتاد.
سر راه دو عدد مرغ و یک غاز هم خرید.
در این بین زن میانسالی که غریب بود از راه رسید و دنبال آدرسی میگشت. مرد گفت آنجا را میشناسد و حاضر است زن را تا آنجا همراهی کند، ولی مانده بود که چطور این همه خرید را با خود حمل کند.!
زن او را راهنمایی کرد: قوطی رنگ را بگذار داخل سطل و سطل را به دست راستت بگیر، دو تا مرغ را هم چپ و راست بگذار زیر بغل و غاز را هم با دست چپت داشته باش.
آن دو به راه افتادند و بعد از یک کیلومتر، مرد پیشنهاد کرد از یک میانبر که از بیشه رد میشد، بروند!
زن نگاهی به او انداخت و گفت: ببین من اینجاها را نمیشناسم، ولی تو ممکن است در این بیشه من را بگیری، دامنم را بکشی پایین و با من [...] کنی!
مرد گفت:
عقلت را به کار بیانداز زن.!!! من با اینهمه مرغ و غاز و ... دستهایم بند است، چطور میتوانم کاری با تو بکنم؟!
زن گفت: غاز را زمین بگذار، سطل را وارونه روی سرش بگذار و قوطی رنگ را هم بالای سطل، دو تا مرغ ها را هم من با دو دستم نگه میدارم